مشهد، حرم مطهر، ایوان شمالی صحن گوهرشاد، ۱۶ مرداد ۱۳۹۶
پیادهسازی: مصطفی محمدآبادی
مصاحبه و ویرایش: علی نعمتی
در دانشکده صنعتی اهواز – اساتید بزرگی بودند – وقتی در آنجا صحبت کردم، مثل اینکه بعضیها آنچنان خوششان نیامد؛ گفتند از آقا (آیت الله بهجت) کرامتی بگو!
گفتم که من اهل نقل کرامت نیستم. خیلی اصرار کردند.
گفتم: من چیزی را برایتان نقل میکنم که خودم دیدم؛ حالا شما اسمش را هرچه میخواهی بگذار.
چون من رشتهام فلسفه است و کرامت را به این زودیها باور نمیکنم. وقتی کرامت را باور میکنم که آن شخص به کرامتش اقرار کند. البته پدرم این حسرت را در تمام عمر بر دلم گذاشت که حتی اگر مچش را هم میگرفتیم، باز هم اقرار نمیکرد!
یک روز مسئول بانک ملی قم به من زنگ زد و گفت میخواهم خدمت برسم.
گفتم: خدمت چه کسی؟ گفت: خدمت شما.
چون اگر میگفت خدمت آقا، میگفتم برو از خود آقا وقت بگیر! چون آقا به کسی وقت ملاقات نمیداد، حتی اگر رئیس جمهور هم میآمد.
ایشان آمد؛ همراه با خودش یک نفر دیگر را آورده بود.
گفت: ایشان یکی از امنای بانک ملی مرکزی کشور است. یک مقدار که نشستند، گفت: این آقا میخواهد خدمت آقا (آیت الله بهجت) برسد. گفتم: خدمت آقای بهجت؟ گفت: بله.
گفتم: میخواهید من شناسنامه و کارت ملی بیاورم؟! فامیل من هم بهجت است! هرچه گفت، من با طنز جوابش را دادم؛ چون مردم متوجه نمیشدند که آقا با کسی دیدار نمیکنند.
گفت: من فقط یک التماس دعا از آقا داشتم.
گفتم: دو حالت دارد؛ یکی اینکه شما به بنده وکالت بدهید و بنده از طرف شما هر وقت آقا را دیدم، به ایشان التماس دعای شما را برسانم یا اینکه الآن خودتان این کار را انجام بدهید.
گفت: چطور میتوانم این کار را خودم انجام بدهم؟ گفتم: میتوانید الآن به مسجد بروید؛ آقا الآن در مسجد مشغول نماز هستند. وقتی نماز را خواندید، معطل نکنید و بلافاصله به انتهای صف اول بروید. آنجا یک در هست که وقتی آقا نمازشان تمام میشود و با مردم خداحافظی میکنند، از آن در خارج میشوند. من هماهنگ میکنم که به شما اجازه بدهند از آن در داخل راهرو بشوید. در آن راهرو شما هستید و آقا. اما فقط التماس دعا بگویید و حق ندارید با ایشان صحبت دیگری داشته باشید. چون آقا حاضر نیست در آنجا حرف بشنود.
گفت: بنده یک سفر بینالمللی بسیار مهم دارم که میخواهم آقا برایمان دعا کنند. خداحافظی کردند و رفتند.
وقتی آقا از مسجد برمیگشتند، من از همان جلوی در آقا را از آن کسانی که همراه آقا بودند تحویل میگرفتم؛ ایشان را به اتاقش میبردم؛ لباسهای سنگین ایشان را از تنشان بیرون میآوردم. بعد از این کارها آقا میرفتند و بقیه عبادتشان را انجام میدادند. چون ایشان یاد نداشت مثل ما نمازش را فوری بخواند. من به آقا میگفتم که شما در این سالها نمازتان را حفظ نکردید، اما من همه نمازم را حفظ هستم! از حدود ساعت ۱۱ مقدمات و اذکار و وضو را شروع میکردند و تقریبا تا ساعت ۲ مشغول نوافل و نماز و تعقیبات بودند. وقتی هم که به خانه میآمدند، بقیه کارها را انجام میدادند.
آن روز هم مثل همیشه داشتم لباسهای آقا را سبک میکردم که دیدم تلفن بیسیمی که همراهم بود زنگ میزند. پشت تلفن به من گفتند که همان دو نفر دوباره آمدهاند! من به شدت عصبانی شدم؛ چون به آنها گفته بودم که آقا یک عروسک نیست که من اختیارش را داشته باشم. ایشان اختیار خودش را دارد. اختیار ما هم دست خودش است. با خودم گفتم که احتمالا اینها رفتند مسجد و آقا را در آنجا ندیدند، حالا دوباره آمدند و میخواهند آقا را اینجا ببینند. خلاصه اینکه با عصبانیت رفتم جلوی در. آنقدر عصبانیت در چهرهام مشخص بود.
همینکه من را دید، گفت: نه، نه، نه؛ من با شما کار دارم، با آقا کار ندارم!
گفتم: بفرمایید. آمدند توی خانه، اما ننشستند و در همان راهروی جلوی خانه گفتند: دست شما درد نکند؛ ما رفتیم خدمت آقا و در همان راهرو که گفته بودید، از ایشان التماس دعا کردیم و آقا هم برای ما دعا کردند.
اما در همان لحظه احساس کردم حالا که آقای بهجت در فاصله نیم متری من است، از فرصت استفاده کنم؛ چون شاید دیگر چنین فرصت پیش نیاید. بدون هماهنگی با شما، به آقا گفتم: آقا، ما را نصیحتی بفرمایید!
تا آن موقع آقا سرشان پایین بود، حتی موقعی که التماس دعا گفتیم هم سرشان پایین بود، اما وقتی گفتم نصیحتی بفرمایید، آقا سرشان را بالا آوردند و نگاهی به من کردند و گفتند:
«سه چیز است که خدای عالَم هم نمیتواند از آنها بگذرد؛ ۱ـ خون انسانهاست ۲ـ آبرو و عِرض انسانهاست ۳ـ اموال مهمه است؛ خداوند همه را نجات دهد (یا به همه توفیق بدهد)»؛
سرشان را دوباره پایین انداختند و رفتند. این توصیه به چه درد من میخورد؟ من با این نصیحت چه کار کنم؟
گفتم: شما خودتان را به آقا معرفی کردید؟ گفت: شما گفتید با آقا حرف نزنید، ما هم حرفی نزدیم و فقط یک التماس دعا گفتیم و از ایشان یک نصیحت خواستیم.
گفتم: دقیقا همین مورد سومی که آقا فرمودند مربوط به شما است. گفت: چگونه و چطور؟
گفتم: مگر شما جزء امنای بانک مرکزی نیستی؟ دستم را توی جیبم کردم و یک ۱۰۰۰ تومانی درآوردم.
گفتم: شما امین مردم هستید که ارزش این ۱۰۰۰ تومانی را حفظ کنید؛ آیا حق دارید یک هزارم ارزش این پول را از آن کم کنید؟!
گفتم: دو یا سه ماه قبل که بانکهای آمریکایی ورشکسته شدند و دلار آمریکا در تمام دنیا سقوط کرد، اگر شما ارزش این ۱۰۰۰ تومانی را در برابر دلار ثابت نگه میداشتید، یعنی ارزش این ۱۰۰۰ تومانی را در برابر سایر پولهای رایج دنیا مثل ین ژاپن، یوروی اروپا و … حفظ نکردید؛ یعنی اگر به فرض ارزش دلار ۳۰ درصد تنزل پیدا کرده بود، ارزش پول ایران هم ۳۰ درصد تنزل پیدا کرد. آیا شما حق داشتید این کار را بکنید؟
گفت: نه.
گفتم: اگر شما میخواستید ارزش پول ملی را حفظ کنید، باید دلار را با فرض تنزل ۳۰ درصدی، ۳۰ درصد ارزانتر میکردید تا پول ما با تمام دنیا برابری میکرد. اما شما نه این کار را کردید، نه آن کار را، بلکه ارزش پول ملی را ۲۰ درصد اضافهتر کاهش دادید! به چه اجازهای این کار را کردید؟ شما که حق نداشتید حتی در یک تومان از این پول تصرف کنید، چطور ۵۰۰ تومان از ارزش آن کم کردید؟
حالا نمونه همین کار را جدیداً انجام دادند. سال ۱۳۹۰رفته بودم عراق و در آنجا لباس عربی و چفیه پوشیده بودم که کسی من را نشناسد. میآیند و میخواهند با من عکس سلفی بگیرند! میخواستم مُهر بخرم؛ گشتم و مهرهایی را پیدا کردم که دو طرف آن صاف باشد.
موقعی که خواستم قیمتش را بپردازم، فروشنده گفت: ۵۰۰۰ تومان! گفتم: تومان فی ایران! پول رایج ایران است. من ۵۰۰۰ دینار عراقی به او دادم، اما او دینارها را به سمت من پرتاب کرد و گفت: رُح (برو) ایران، ۵۰۰۰ تومان را برای من بیاور. مهرها را هم بگذار و برو.
در کربلا! یعنی ۵۰۰۰ تومان ایران از ۵۰۰۰ هزار دینار عراق بالاتر بود که او میخواست این کار را بکند. این گذشت. همین چند وقت قبل (نمیدانم آیا سال ۹۳ بود یا نه)، یک خانم عراقی در گذر خان در قم میخواست میوه بخرد. از مغازهدار پرسید چقدر شد؟ مغازهدار گفت: ۱۵ خمینی. آن خانم دستش را توی جیبش کرد و ۵۰۰۰ دینار به آن مرد داد؛ باور کنید که آن مرد داشت با دمش پسته میشکست!
مگر ما نمیگفتیم که ۷۰ درصد عراق در دست داعش است؟ مگر نمیگفتیم که مردم عراق به خاطر چپاول و غارت اموال تظاهرات کردهاند؟ پس چرا ارزش پول ملی ما پایین آمد؟ اما انگار کشور ما در دست داعش بوده، نه عراق!
وقتی که تمام این حرفها را زدم، آن مسئول بانک ملی مرکزی به من گفت: یعنی این؟
گفتم: یعنی میخواهی بگویی که حرف ایشان مهمل بوده؟
رو کرد به رئیس بانک استان قم و گفت: شنیدی چه میگوید؟
رو کرد به من و گفت: آقا چند سال دارند؟ گفتم: بیش از نود سال سن دارند.
گفت: خاک بر سر ما؛ یک نفر به ما نگفت که چه اتفاقی افتاد! یعنی اینطور هوای مملکت را دارد؟ خلاصه اینکه دست انداخت گردن ما و تشکر کرد، خداحافظی کرد و رفت.
آنجا در دانشگاه اهواز گفتم: شما اسم این را چه میگذارید؟ در حالی که پدر من نه تلویزیون دارد، نه رادیو دارد، نه روزنامه میخواند، در حالی که مقامات مملکتی همهچیز دارند! به این چه میگویند؟ من نمیفهمم. شما اسم این را هرچه میخواهید بگذارید! …، کرامت، یا هر چیز دیگر …